نه زمستانی گذشته بود،
نه پاییزی، که برگِ خاطرهای را به خاک بسپارد.
نه خطی بر پیشانیام نشسته بود،
نه دردی، آشکار بر دلم چنگ انداخته بود…
اما،
موهایم —آه موهایم—
به ناگاه
سپید شدند.
گویی شب،
در غیابِ من
دست برده بر تار و پودم،
و به جای خواب،
رشتههایی از سکوت و سکون را
در جانم کاشته است.
نه رعدی زده بود، نه اشکی چکیده،
اما در لابهلای همین آرامش ظاهری،
توفانی خاموش میوزید
که هیچکس ندید…
هیچکس نفهمید.
سفیدی موهایم، قصهایست
بی آغاز،
بی فریاد،
و بی دلیل…
اما عمیق،
مثل دلی که دیر فهمیده،
چقدر بارِ نانگفته بر دوش کشیده است.
