سبز بودن، رسم هر روز من است…
وای از روزهایی که این رسم، تنها نقابیست بر چهرهای خسته.
هر صبح، لبخند میزنم،
مثل درختی که ایستاده،
با شاخههایی سبز،
اما هیچکس نمیداند
چقدر پوسیدهام از درون.
ریشههایم گریه میکنند،
در تاریکیِ خاک،
در خفگیِ عمقی که هیچ نوری نمیرسد به آن.
من سبزم،
چون یاد گرفتهام اگر خم شوم،
اگر بریزم،
اگر خشک شوم —
کسی نمیپرسد:
چه شد؟
سبز بودن،
نه بهخاطر نور است،
نه عشق، نه زندگی…
از سر ناچاریست.
از ترس اینکه اگر رنگم بریزد،
کسی طاقت دیدن حقیقتِ زردم را نداشته باشد.
و این درد…
این بیصدا فریاد زدنها،
این شبهایی که با چشمِ باز خواب میروم،
این روزهایی که با دلِ بسته بیدار میشوم…
همهشان پشت همین رنگ لعنتی پنهاناند.
من هر روز میرویَم،
هر روز نفس میکشم،
هر روز تظاهر میکنم به خوب بودن…
اما خدا میداند
چقدر خستهام
از این رسمِ همیشگی.
- 🕊️♫ 𝓢𝓪𝓶𝓲𝓮𝔂𝓮𝓱