گاهی دلم پر می‌شود از یک بغضِ سنگین،
یک غمی که نه اسمش را می‌دانم،
نه دلیلش را.
مثل موجی که بی‌خبر می‌آید و ساحل وجودم را می‌شکند،
بی‌آنکه بداند چرا می‌کوبد.

حسی مبهم،
مثل خواب نیمه‌تمامی که نمی‌دانی چرا رهایت نمی‌کند،
و دست‌هایت در هوا گیر کرده‌اند،
بی‌جهت، بی‌نام، بی‌نشانه.

دلگیرم، اما نمی‌دانم از چیست.
ناراحتم، اما نمی‌دانم چرا.
خسته‌ام، اما نمی‌دانم از کجا آمده این خستگی.

این حس‌های نامفهوم،
این سردرگمی که توی سینه سنگینی می‌کند،
مثل سایه‌ایست که نه می‌توانی ازش فرار کنی،
نه می‌توانی بگوییش.

تنهایی در میان طوفانِ یک حسِ گنگ،
و دلتنگی برای روزهایی که نمی‌دانم کِی و چگونه آرام می‌شوند.