خسته‌ام...
نه از راه، نه از روزگار…
از لبخندهایی که باید نقششان کنم
تا مبادا کسی بفهمد درونم چه غوغایی‌ست.

از گفتنِ "خوبم"‌های بی‌جان،
که هر بار، دروغ‌وارتر از پیش بر زبانم می‌نشینند.
از نقشی که باید هر روز بازی کنم؛
نقش آدمی که محکم است، قوی‌ست، بی‌زخم...

در حالی که در سکوتِ شب، دلم بند می‌آید
از حجمِ تمام نگفته‌ها.
من هم آدمم،
گاهی دلم می‌خواهد بی‌دلیل گریه کنم
بی‌آن‌که بپرسند "چی شده؟" یا بگویند "درکت می‌کنم".

فقط یکی باشد...
که کنارم بنشیند، بفهمد، و نپرسد.
نه قضاوت کند، نه نسخه بپیچد.
فقط بلد باشد بماند.

من قهرمانِ قصه‌ی کسی نیستم.
نه قرار است همیشه آرام باشم،
نه همیشه قوی.
من فقط یک دلِ خسته‌ام،
که دیگر از تظاهر به خوب بودن،
خودش را نمی‌شناسد...