می دانی؟:/
روز تولدم بود،
کیک را با وسواسی دلانگیز انتخاب کردم،
و دل به آمدنهایی سپردم که جایشان را سکوت سرد گرفت.
جمعی که قرار بود کنارم باشند، نبودند،
و من میان فضای خالی و سکوت سنگین،
تنهایی را با تمام وجودم حس کردم.
نه زخم بود، نه شکست،
بلکه دریچهای بود به درک ارزش خودم،
به چراغی که باید خودم روشنش کنم،
حتی وقتی هیچ نوری اطراف نیست.
و شاید تلخترین درس این بود:
گاهی تنها چیزی که باید باور کنی،
این است که
کسی که بیشتر از همه باید با تو باشد،
خودِ تویی...
و وقتی این را بفهمی،
میفهمی که اشکهایت فقط باران پاکیست،
که راه را برای نور تازهای باز میکند.
